آرشیو بهمن ماه 1403

دنیای رنگارنگ و زیبا به چشمان زیبابین نیاز دارد چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

سفر هیچهاکی به بندرعباس

۱ بازديد

 

سفر به بندرعباس همیشه برایم یک رویا بود. اما اینکه چطور به این شهر برسم؟ خب، تصمیم گرفتم به سبک هیچهاک، بدون برنامه‌ریزی دقیق و با تکیه بر مهربانی مردم راهی شوم.

صبح زود از شیراز راه افتادم. کوله‌پشتی‌ام سبک بود؛ یک بطری آب، چند خوراکی ساده، دوربین عکاسی و کلی شوق ماجراجویی. کنار جاده ایستادم، دستم را بلند کردم و لبخندی از ته دل زدم. اولین ماشینی که نگه داشت، یک وانت آبی‌رنگ بود با راننده‌ای خوش‌مشرب به نام عمو رضا. از باغ‌های نارنج شیراز تا تپه‌های جهرم، عمو رضا با لهجه‌ی شیرینش از خاطراتش گفت و گاهی به آهنگ‌های قدیمی گوش دادیم.

نزدیک ظهر به لار رسیدم. خورشید بی‌رحمانه می‌تابید و من زیر سایه‌ی یک درخت نخل استراحت کردم. پسری جوان به نام احسان که با موتور از کنارم رد می‌شد، ایستاد و پرسید: "مسافری داداش؟" گفتم: "آره، هیچهاک تا بندرعباس." خندید و گفت: "بیا تا سر جاده اصلی برسونمت." با موتور احسان و صدای باد در گوشم، حس رهایی وصف‌ناپذیری داشتم.

بعد از دو ساعت انتظار کنار جاده، یک کامیون‌دار خونگرم مرا سوار کرد. از شترهای کنار جاده تا کوه‌های خنک دره‌گُهر، از هر دری صحبت کردیم. نزدیک غروب، بالاخره به ورودی بندرعباس رسیدم. هوای شرجی، بوی دریا و صدای موج‌ها، اولین چیزهایی بودند که به استقبالم آمدند.

در کنار ساحل ایستادم، کفش‌هایم را درآوردم و پاهایم را در شن‌های گرم فرو کردم. بوی ماهی و صدای قایق‌ها انگار قصه‌های هزارساله‌ی این شهر را برایم روایت می‌کردند. یک خانواده‌ی جنوبی که کنار ساحل نشسته بودند، مرا دعوت به چای کردند. بعد از چند دقیقه، آن‌ها مثل خانواده‌ام شده بودند. مادربزرگ خانواده با لهجه‌ی بندری گفت: "مسافر، دریا دل آدمو باز می‌کنه. خدا قوت که دل به راه زدی."

آن شب، روی شن‌های نرم و با صدای موج‌ها خوابیدم. یاد گرفتم سفر هیچهاکی فقط رفتن از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر نیست؛ بلکه سفری است به قلب آدم‌ها، به قصه‌هایشان و به لحظات ساده‌ای که در ذهن جاودانه می‌شود.